بوسه ی گمشده ی باران
کم کم باران بوسه های خود را از زمین پس زد و به پس آسمان فرو برد . زمین با نمناک بودن صورتش از رفتن باران می گریست .صدای آه زمین طوفان مه آلود را از خواب بیدار کرد وبه طرف خود آورد .طوفان مه از پشت ابر بیرون آمد وبه زمین نزدیک شد وهمه جا را مه فرا گرفت .
زمین هیچ کجا را به چشمش نمی دید و فقط حس می کرد که آدمی از رویش می گذشت و چهره ی نمناکش را گل آلود می کرد .
بدن زمین از این راه رفتن ها سیاه وکبود شده بود اما آهی نمی گفت و فقط به آسمان نظر کرده بود تا روزی باران ببارد و بوسه ی گمگشته را به او بزند.
((نوشته ی زهرا رهنما - سوم الف - دبیر ادبیات :خانم اختر زند ))